۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.


درست نمی نمی دانم چه کردم. واقعیت با رویاهایم در آمیخته. گاهی فراموش می کنم که کاری که کرده ام جزئی از رویای من بوده یا واقعیتی است که به یادش می آورم. راستش را بخواهی آنقدر ناباورانه رویا  پردازی کرده ام، که باور نمی کنم کاری که کرده ام جزیی از رویاهایم بود یا چیزی که به واقعیت پیوندش زدم. گمان می برم این ابهام برای تو هم باشد. آخر خودت که می دانی من چه کاری کردم. گفتم، هنوز هم نگفتم که دوستت دارم. من تنها با جسارتی عجیب که برای خودمم باورکردنی نیست به تو بی بهانه گفتم، سلام. و برای اولین بار به خودم افتخاری عجیب می کنم.

دوستت دارم را:


ای کاش من تنها بودم. ای کاش من تنها رنج می کشیدم. و« دوستت دارم» را با خود به بالای بلند ترین کوه جهان، بالای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. «دوستم داری» را با خود به بلندای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. ای کاش خوانده باشی؛ ای کاش، ای کاش از چشمانم. آری اگر خوانده ای حقیقت داشت، حقیقت داشت، حقیقتی که توان به زبان آمده شدن نداشت.