۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

...?


چه دارد من، که به تماشایش ایستاده ای!؟
من چه دارد در برابر شکوه تو؟
هر چه می گردم چیزی نمی یابم
چه دارم برای گفتن، جز واژه هایی حقیر؟
جملاتی که نیامده به زبان در همان آنی که با همه وجودم ساختمشان می شکنند و فرومی ریزند؟
اینهاست دلیل گریز من
در جستجوی بی وقفه برای یافتن هدیه ای در خور برای تو،
هیچ نمی یابم!
همه چیز در لحظه ای می درخشد و در لحظه ای دیگر حقیر و خورد می شود

تنها سکوت می ماند و بهت من

شاید اشک سرکش به کمکم بیاید
و در این سکوت نفس گیر هر دومان را غافل گیر کند

این شعر حقیر را به تو تقدیم می کنم
چون اکنون چیز دیگری نمی یابم
و چون اکنون بایدی در من بود که چیزی تقدیمت کنم

زجرآور ترین جای دنیا


فکر می کنید زجرآور ترین جایی که تا حالا پامو گذاشتم کجا بود. زندان! نه تا حالا نرفتم. خانه سالمندان! نه اونجا بهترین جایی بود که تا حالا رفتم. سفارت برای گرفتن ویزا! اِی ولی نه خیلی. ....آرایشگاه زنانه بله آرایشگاه زنانه.
باور کنید دیگه تحمل قدم گذاشتن به این فضای به غایت زجرآور رو ندارم. جایی که مردم برای نازکتر شدن میل میل ابروهاشون در تلاش و تکاپوند. بذارید از اول براتون تعریف کنند که چه اتفاقی در این زجرآورترین جای ممکن می افته. وارد آرایشگاه می شوید، خیل عظیمی از اسیران زیبایی به حالتی مستأصل و رقت برانگیز(چه واژه شایسته ای) روی صندلی های خود نشسته اند و در این میان ممکن است عده ای قلیلی که از این بین دست و دل باز از آب در می آیند شما را بالبخندهای  کم ارزش در غم خویش شریک می بدانند، به هر حال آنان منتظرند، منتظر، دستان معجزه گر آرایشگر تا خوشبختی را به چهره شان بازگرداند.
در هر صورت پس از مدت زیادی معطل شدن و خیره شدن به صورت آدمها که گویا اکثرا دغدغه های مشترک دارند، لحظه موعود فرا می رسد و آرایشگر معجزه گر شما را می خواند. معمولا یه نگاه سرتاپا به من می اندازد و به حال کودکی هپلی که من باشم تاسف می خورد و با لحنی کودکانه می گوید چندسالته کوچولو؟ می گم بیست، بیست پنج سال! جا می خورد. یه نگاهی به ابروهایم می اندازد. و با نگاهی به غایتِ حیرت زدگی می گوید  تا حالا ابروهاتو ور نداشتی؟؟؟!!! انگار مهمترین پرسش و عجیبترین چیز دنیا باشد. کم مانده غش کند. می گویم چرا -تا یک وقت از تعجب نمیرد- خیلی عادت ندارم.( تا مجبور نشوم اینکار مسخره را نمی کنم. آنهم فقط برای این است که هم سن و سالهایم کمتر با نگاه تعجب برانگیز مرا نگاه کنند و در مورد این ابروی لعنتی-این مهمترین مسئله جهان گویا- سوال کنند.) پس از انجام عملیات تهوربرانگیز توسط استاد معجزه گر. این چندش آورترین لحظه جهان فرامی رسد که شما باید خود را در آینه ببینی و چنان تعجب کنی و طوری وانمود کنی که داری از خوشحالی از هوش می روی اما مسلما تحمل می کنی و خود را نگه می داری. و سپس باید این جمله را با صدای بلند بگویی تا استاد و سایر حضار بشنوند و محظوظ شوند، «واو خدایا این منم!!!!؟؟؟ باورم نمی شه؟؟؟!!!» طوری به استاد نگاه کنی که انگار شما را از مرگ حتمی نجات داده و خوشبختی ابدی را به شما بخشیده. چه اتفاقی افتاده؟ چند هاشور چند میلی متری از بالای چشمانتان حذف شده و یا چندشاخه مو از کله تان جدا شده؛ بنابراین شما باید به خود ببالید از این همه زیبایی که در وصف نمی گنجد. برای این اتفاق حیاتی و اساسی در زندگی انسان تازه شما باید چند ده هزار تومن هم پیاده شوید و طوری وانمود کنید که هرگز نخواهید توانست با این پولها مرحمت استاد را جبران نمایید. تصور کنید برای تحمل این فضای به غایت زجر آور باید مدیون هم باشیم!
برای همین من خودم دیروز قیچی را برداشتم و موهامو در آنی کوتاه کردم البته چیز جالبی نشد برای همین هی بالا تر و بالاتر رفتم تا اینکه احساس کردم از این دیگه مسخره تر نمی شم مگه خودمو کچل کنم. بنابراین دست نگه داشتم و شدم آنچه که شما اکنون -خوب نمی بیند- اما اگر مرا دیدید وحشت نکنید. به خدا نمی توانستم دوباره آن فضای مشمئزکننده را تحمل کنم.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

امید وارم قطره هم بتواند کاری برای دریا بکند


صدای آرامش بخش



من در جستجوی
صدای آرامش بخش
نقطه کش آمدن زمان
نقطه درخشش
نقطه محو شدن
شنیدن صدایی آرامش بخش

شنیدن شعری سرشار از احساس که...

آنگاه
بارش شکوفه
درخشش قطره روی برگ
شکوه آفتاب گردان
دراز شدن اعجاب آور زمان

اینها واژه های منند
به کلبه ساده من بیا، بالای تپه
خستگی را دوست دارم
خواب را
خیال را
مه را
اینها را از من نگیر
به دنیای من وارد شو
و در آرامش ما
همراز شو
در کلبه من همیشه باز است
اما با شمشیر نه!

در سرزمین من
مردم می دوند، کودکانه
و گاهی روی چمن می غلتند

شعر تیز تو
دنیای زنانه ام را
می لرزاند
می شکافد

آرامش را از من نگیر
کمی بنشین در این سرزمین
و خود را در دریاچه مقدس ساکن نگاه کن
کمی آب بنوش
در آرامش
و چشمانت را ببند
رویا پردازی کن
گلی را ناز کن
چمن را ببوس
من که از گریه کردن بدم نمی آید
در دنیایی که شاید بخواهی مشترک باشد
در دنیایی که اثری از بیگانه نیست

من هم بر می خیزم

دنیایی تازه باید خلق کرد
در لبه دو دنیای تیز و نرم
در لبه دو دنیای عقل و احساس
در لبه دو دنیای جنگ و صلح
در لبه دو دنیای دو گانه
چیزی تازه باید زایده گردد!

چه گستاخ شده ای رایکا!

در سکوت احساس می روید
و گاهی
شاید احساس بپوسد
نمی دانم
شاید وظیفه من است که سکوت را بشکنم
تا جوانه احساس نفس بکشد
نور بخورد

گفتم شاید کسی بخواهد چیزی بگوید
که شاید غرور من این میان مزاحم است


می دانم  گاهی آنقدر وحشناک می شوم که کسی جرات نمی کند
گامی
تنها گامی به من نزدیک شود

تنها احساس کردم کسی دارد به خاطر چیزی در من از بلند ترین کوه جهان بالا می رود،
شاید خیال من باشد
شاید خیال من بود این بلندترین کوه جهان
شاید هرگز کسی از بلندترین کوه جهان بالا نرفت
قله ای که هرگز در لحظه ای مشترک فتح نشد
شاید اکنون هم کسی هم در حال بالا رفتن از بلندترین کوه جهان نباشد


شاید
شاید من خیالبافم
نمی دانم

تنها چیزی که به چشم دیدم
گویا کسی این تازگی ها مرا می بیند به دقت
و خودش هم فهمیده که من هم فهمیده ام
و شاید هم بخواهد من بفهمم
و شاید بخواهد بگویم که آری می فهمم،
با خودمم، سو تفاهم نشود
حالا که چه؟!
چه لزومی به گفتن بود!
خودش هروقت بخواهد می گوید!
خود شیفته!!!

شایدم خودشیفته خیالاتی

 

گذشته ام را دوست دارم، آینده ام را بیش، حال در وصف نمی گنجد