۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.


درست نمی نمی دانم چه کردم. واقعیت با رویاهایم در آمیخته. گاهی فراموش می کنم که کاری که کرده ام جزئی از رویای من بوده یا واقعیتی است که به یادش می آورم. راستش را بخواهی آنقدر ناباورانه رویا  پردازی کرده ام، که باور نمی کنم کاری که کرده ام جزیی از رویاهایم بود یا چیزی که به واقعیت پیوندش زدم. گمان می برم این ابهام برای تو هم باشد. آخر خودت که می دانی من چه کاری کردم. گفتم، هنوز هم نگفتم که دوستت دارم. من تنها با جسارتی عجیب که برای خودمم باورکردنی نیست به تو بی بهانه گفتم، سلام. و برای اولین بار به خودم افتخاری عجیب می کنم.

دوستت دارم را:


ای کاش من تنها بودم. ای کاش من تنها رنج می کشیدم. و« دوستت دارم» را با خود به بالای بلند ترین کوه جهان، بالای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. «دوستم داری» را با خود به بلندای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. ای کاش خوانده باشی؛ ای کاش، ای کاش از چشمانم. آری اگر خوانده ای حقیقت داشت، حقیقت داشت، حقیقتی که توان به زبان آمده شدن نداشت.

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

گیاهی عجیب در درونم


دو سال از رویش گیاهی عجیب در درونم، دو سال از آن پاییز.
 کسی کاشت  در درونم؛ در آن پاییز.
 کسی ایستاد و با همه قلبش، همه قلبش، آب .
اشک ریخت، و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
آخر مرا نگفت که چرا کاشت در این زمین.
 آخر به من نگفت که چرا می گریست.
آخر به من نگفت که چرا رفت.
آیا من لیاقت شنیدن هیچ رازی، هیچ رازی، هیچ رازی 
درختت، درختم، درختمان بار داده، زنده، قوی، محکم .
هر شب با همه جانم، آّب
اما اشکهایش
اشکهایش
تنها تصویری از تو که دور می شود.
 که دور می شود.
که دور می شود.
من هنوز منتظرم و با همه قلبم، با همه قلبم، آب.
 تا همیشه تا همیشه تا همیشه
و بدان که در سرزمین ما هیچ وقت دیر نیست؟
برگرد هر وقت از همیشه
که قلبت گواهی داد.

نهالی که کاشته بودی را در گلدانی کاشتم، فردا صبح قبل از طلوع آفتاب:


راستش را بخواهی از وقتی رفتی
از وقتی رفتی
منتظرم که برگردی
که برگردی
که برگردی و ببینی که نهالی که کاشته بودی
که نهالی که کاشته بودی
چگونه بزرگ
اما
صبر کردن
صبر کردن
صبر کردن
دیگر فایده ای
و امیدی
امروز نهالمان را در گلدانی
در گلدانی
و فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب
قبل از طلوع آفتاب
راه
راه
راه
و تو را
و تو خواهی دید که
چه زیبا
چه بزرگ
چه سبز
من به راه خواهم افتاد.
 از این پس من آواره ام
 آواره ام
آواره ام
آواره ام
و به دنبال تو
دنبال تو
دنبال تو
همه جنگل ها را
همه دریا ها را
همه کوه ها را
با گلدانی در دست
با گلدانی در دست

تا طلوع دوباره آفتاب مسخرگی


امروز بعد از چند وقت به وبلاگ خودم سر زدم. به وبلاگ یک طراح دیوانه، اسمشم به نظرم مسخره اومد چه برسه چیزایی که توش نوشتم. هر چند وقت یه بار انگار همه کارای گذشته م ، همین یکی دو ماه پیشمم به نظرم مسخره می یاد. پایان نامم به نظرم مسخره می یاد. کل شخصیتم به نظرم مسخره می یاد. نمی فههههمم چم می شه. درسته خوشایند نیست اما از اینکه همه ی گذشتم به نظرم مسخره میاد الان خیلی خوشحالم.مثل درد کنده شدن دم یه غورباقه می مونه.
تا طلوع آفتاب دیگر مسخرگی، شاعرانگی را با تمامی جانم به دوش می کشم و از این بار گران که بر شانه هایم احساس می کنم، به خود می بالم. و مسخرگی در طلوع سحری دیگر باز تولد را انتظار می کشد.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

درخت تنهای من می بوسمت

درخت تنهای من می بوسمت

درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.

می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...

و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

چند سالی هست که به تنفر خودم از ساعت فکر می کنم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. ساعت من با مال او با مال اوی دیگر یک زمان را نشان می دهد.مگر می شود؟ من که باور نمی کنم! او به من دروغ می گوید. این دروغگوها با هم دست به یکی کرده اند! من می دانم زمان من با او، با اوی دیگر فرق می کند، حتی زمان های من با هم فرق می کنند. اما این دروغگو همه را یکجور نشان می دهد و همچنان هم به من دروغ می گوید. دروغ گو دروغ گو دروغ گو ازت متنفرم.

روزی را آرزو کردم که همه آدمهای دنیا ساعتهای خود را به باد بسپارند. آن روز ابری است و باد شدیدی می وزد. کم کم باران شروع به باریدن می کند و همه ساعتهای اسیر باد را خیس و خراب کند. همه آن لعنتی های دروغ گو که یک عمر ما را اسیر خود کردند؛زنگ می زنند نه آن زنگهایی که همیشه می زدند و پیکر زندگی ما را زنگار زندند؛ این بار می گذاریم آنها زنگار بزنند. و ما به وجود زنگزده مسخره شان می خندیم؛ وجودی که طاقت قطرهای مقدس باران را ندارد. نفسهایشان به شماره می افتد و بالاخره عقربه هایشان از حرکت یک نواخت دروغینشان می ایستد.

همه ساعتها را باید با هم بکُشیم، یکی را هم نباید زنده بگذاریم،از شر همه این دروغ گوها باید یک باره خلاص شویم. مگر همین دروغ گو ها نبودند که از ترس مردنشان هزارن بار مردیم. هر روز هزاران بار خود را کشتیم که دروغ این دروغ گوها نمیرد.

آیا روزی فرا می رسد که از اسارت ثانیه ها و عقربه ها خلاص شده باشیم؟! با تپش قلبمان زمان را اندازه بگیرم. و با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم.

هر وقت دوست داشته باشیم می توانیم با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم؟!آری می شود زمان را بکِشیم می شود زمان را بکِشیم.

آن روز را دوست دارم که روی تپه روبه روی آسمان ایستاده ام، با تمام جانم رو به خورشید نفس عمیق می کشم نفسی به عمق جاودانگی!

به کوری چشم ساعتهای دروغین