۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.
دوستت دارم را:
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
گیاهی عجیب در درونم
نهالی که کاشته بودی را در گلدانی کاشتم، فردا صبح قبل از طلوع آفتاب:
تا طلوع دوباره آفتاب مسخرگی
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
درخت تنهای من می بوسمت
درخت تنهای من می بوسمت
درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.
می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...
و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.
روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.
روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.
چند سالی هست که به تنفر خودم از ساعت فکر می کنم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. ساعت من با مال او با مال اوی دیگر یک زمان را نشان می دهد.مگر می شود؟ من که باور نمی کنم! او به من دروغ می گوید. این دروغگوها با هم دست به یکی کرده اند! من می دانم زمان من با او، با اوی دیگر فرق می کند، حتی زمان های من با هم فرق می کنند. اما این دروغگو همه را یکجور نشان می دهد و همچنان هم به من دروغ می گوید. دروغ گو دروغ گو دروغ گو ازت متنفرم.
روزی را آرزو کردم که همه آدمهای دنیا ساعتهای خود را به باد بسپارند. آن روز ابری است و باد شدیدی می وزد. کم کم باران شروع به باریدن می کند و همه ساعتهای اسیر باد را خیس و خراب کند. همه آن لعنتی های دروغ گو که یک عمر ما را اسیر خود کردند؛زنگ می زنند نه آن زنگهایی که همیشه می زدند و پیکر زندگی ما را زنگار زندند؛ این بار می گذاریم آنها زنگار بزنند. و ما به وجود زنگزده مسخره شان می خندیم؛ وجودی که طاقت قطرهای مقدس باران را ندارد. نفسهایشان به شماره می افتد و بالاخره عقربه هایشان از حرکت یک نواخت دروغینشان می ایستد.
همه ساعتها را باید با هم بکُشیم، یکی را هم نباید زنده بگذاریم،از شر همه این دروغ گوها باید یک باره خلاص شویم. مگر همین دروغ گو ها نبودند که از ترس مردنشان هزارن بار مردیم. هر روز هزاران بار خود را کشتیم که دروغ این دروغ گوها نمیرد.
آیا روزی فرا می رسد که از اسارت ثانیه ها و عقربه ها خلاص شده باشیم؟! با تپش قلبمان زمان را اندازه بگیرم. و با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم.
هر وقت دوست داشته باشیم می توانیم با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم؟!آری می شود زمان را بکِشیم می شود زمان را بکِشیم.
آن روز را دوست دارم که روی تپه روبه روی آسمان ایستاده ام، با تمام جانم رو به خورشید نفس عمیق می کشم نفسی به عمق جاودانگی!
به کوری چشم ساعتهای دروغین