۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

من مریضم؟


من یه بیماری دارم، نمی دونم؛ شاید بیماری نادری باشه! باید کتابای روانپزشکی زیر و رو کنم ببینم پیداش می کنم یا نه. من متوجه تفاوت عجیبی بین خودم و دور و بریام شدم، البته شده بودم، اما بش اهمیت نمی دادم. می دونین اطرافیانم، به محض دیدن یه نفر تشخیص می دن، فرد مقابلشون آدمه بدیه یا خوب. یا حداقل تشخیص می دن از آدم روبروشون بدشون می یاد یا خوششون. اما من و آدمای مریضی مثل، که نمی دونم تو دنیا چندتان؛ وقتی برای اولین بار با کسی مواجه می شن، فقط تشخیص می دن که ممکنه در آینده عاشق اون فرد بشن یا نه. اونو از صمیم قلب در اولین نگاه دوست دارن یا نه فعلا حس خاصی نسبت بش ندارن . من تازگیا بیماریم پیشرفتم کرده. چند وقتیه، یعنی حدود یه سالیه که وقتی تو خیابون راه می رم. وقتی راننده تاکسی رو می بینم. وقتی دست فروش رو می بینم. وقتی آدم عصبی رو می بینم که با استرس منتظر تاکسیه، ، وقتی مرد خسیس رو می بینم، وقتی مردی رو می بینم که پز بهترین چیزایی که برای بچش  خریده می دن، وقتی زنایی رو  می بینم که شوهر دکتر کردن که جا و بیجا بگن نظر دکتر هم همینه، وقتی هم کلاسی خر خون و خود شیرین رو می بینم، وقتی پیرزن قرقرو می بینم، وقتی پیرمردی رو می بینم که بعد از یه عمر به پوچی رسیده و داره با دیگران از پوچی که تازه بش رسیده می گه، وقتی گریه بچه نق نقو رو تو اتوبوس می شنوم وکلافگی و عصبانیت بقیه آدمای توی اتوبوس، (وای وای عاشق اتوبوسم، چون پره آدمه، که بیشترشون عصبی و قرقرو و از دنیا طلب کارند، دیرشون شده و هزار و یک داستان جذابو دارن یا با موبایلاشون یا با بغل دستیشون در میون می ذارن و  به من این فرصت را می دن که گوش کنم!! وای چه فرصت جذابی)داشتم می گفتم، خلاصه فرقی نمی کنه آدمه ریش داره یا نه، چادر سرشه یا آرایش وحشتناک کرده، لبخند زده یا اخم کرده، با کلاسه یا بی کلاس، خوشگله یا زشت، به من تذکر می ده یا نه، به نظر با هوش میاد یا خنگ، هر کی، هر کی رو که از صبح تا شب می تونم ببینم،... بی اختیار احساس می کنم بدجوری از صمیم قلب دوستش دارم. هرکی هر کی.خلاصه من از هیچ جور آدمی بدم نمی یاد. راحتتون کنم، مرض من اینه که همه آدما رو، دیوووونه وار دوست دارم، دیووووونه وار و اگه بم اجازه بدن می بوسمشون.-راستی یه چیزی رو جا انداختم؛ علاوه بر آدما من دیونه حیوونای دورو برم هم هستم، مخصوصا گربه های گرسنه؛ زشت و بد رنگ که هیشکی تا حالا نازشونو نخریده، بعضیاشونم یا شلن یا دمشون بریده شده-، هان اینو می خواستم بگم،  به نظر شما من بیمارم؟؟؟؟!!! نیاز به درمان دارم؟؟؟!!!! باید قرص بخورم؟؟؟!!!! تورو خدا حداقل منو با خبر کنین ببینم، بیمارایی مثل منم وجود خارجی دارن؟؟؟ نکنه فقط من این بیماری رو دارم؟ تو رو خدا من مریضو بی جواب نذارین. اگه آدم دیگه ای مثل من پیدا کردین، بش بگین حداقل بیاد با من یه کلوپ بذنیم، حداقل خودمون از خودمون حمایت کنیم.
 اگه فقط من این مرضو دارم، کاش این بیماری که الآن نادره ویروسی باشه. کاش بتونم بیماریم رو به بقیه آدما انتقال بدم. مثل ایدز!! به نظرتون راههای انتقال این بیماری چیه؟ دست خودم نیست. من بیماریمو دوست دارم. کلا به درمانم خیلی جواب نمی دم؛ چون حالا که دارم فکر می کنم داره یادم می یاد، که آدمای زیادی تا به حال قصد درمان منو داشتن، و علی رقم سعیشون و علی رقم تلاش من، این بیماری کمرنگ تر که نمی شه، بیشتر و بیشتر داره در من پیشرفت می کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.


درست نمی نمی دانم چه کردم. واقعیت با رویاهایم در آمیخته. گاهی فراموش می کنم که کاری که کرده ام جزئی از رویای من بوده یا واقعیتی است که به یادش می آورم. راستش را بخواهی آنقدر ناباورانه رویا  پردازی کرده ام، که باور نمی کنم کاری که کرده ام جزیی از رویاهایم بود یا چیزی که به واقعیت پیوندش زدم. گمان می برم این ابهام برای تو هم باشد. آخر خودت که می دانی من چه کاری کردم. گفتم، هنوز هم نگفتم که دوستت دارم. من تنها با جسارتی عجیب که برای خودمم باورکردنی نیست به تو بی بهانه گفتم، سلام. و برای اولین بار به خودم افتخاری عجیب می کنم.

دوستت دارم را:


ای کاش من تنها بودم. ای کاش من تنها رنج می کشیدم. و« دوستت دارم» را با خود به بالای بلند ترین کوه جهان، بالای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. «دوستم داری» را با خود به بلندای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. ای کاش خوانده باشی؛ ای کاش، ای کاش از چشمانم. آری اگر خوانده ای حقیقت داشت، حقیقت داشت، حقیقتی که توان به زبان آمده شدن نداشت.

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

گیاهی عجیب در درونم


دو سال از رویش گیاهی عجیب در درونم، دو سال از آن پاییز.
 کسی کاشت  در درونم؛ در آن پاییز.
 کسی ایستاد و با همه قلبش، همه قلبش، آب .
اشک ریخت، و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
آخر مرا نگفت که چرا کاشت در این زمین.
 آخر به من نگفت که چرا می گریست.
آخر به من نگفت که چرا رفت.
آیا من لیاقت شنیدن هیچ رازی، هیچ رازی، هیچ رازی 
درختت، درختم، درختمان بار داده، زنده، قوی، محکم .
هر شب با همه جانم، آّب
اما اشکهایش
اشکهایش
تنها تصویری از تو که دور می شود.
 که دور می شود.
که دور می شود.
من هنوز منتظرم و با همه قلبم، با همه قلبم، آب.
 تا همیشه تا همیشه تا همیشه
و بدان که در سرزمین ما هیچ وقت دیر نیست؟
برگرد هر وقت از همیشه
که قلبت گواهی داد.

نهالی که کاشته بودی را در گلدانی کاشتم، فردا صبح قبل از طلوع آفتاب:


راستش را بخواهی از وقتی رفتی
از وقتی رفتی
منتظرم که برگردی
که برگردی
که برگردی و ببینی که نهالی که کاشته بودی
که نهالی که کاشته بودی
چگونه بزرگ
اما
صبر کردن
صبر کردن
صبر کردن
دیگر فایده ای
و امیدی
امروز نهالمان را در گلدانی
در گلدانی
و فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب
قبل از طلوع آفتاب
راه
راه
راه
و تو را
و تو خواهی دید که
چه زیبا
چه بزرگ
چه سبز
من به راه خواهم افتاد.
 از این پس من آواره ام
 آواره ام
آواره ام
آواره ام
و به دنبال تو
دنبال تو
دنبال تو
همه جنگل ها را
همه دریا ها را
همه کوه ها را
با گلدانی در دست
با گلدانی در دست

تا طلوع دوباره آفتاب مسخرگی


امروز بعد از چند وقت به وبلاگ خودم سر زدم. به وبلاگ یک طراح دیوانه، اسمشم به نظرم مسخره اومد چه برسه چیزایی که توش نوشتم. هر چند وقت یه بار انگار همه کارای گذشته م ، همین یکی دو ماه پیشمم به نظرم مسخره می یاد. پایان نامم به نظرم مسخره می یاد. کل شخصیتم به نظرم مسخره می یاد. نمی فههههمم چم می شه. درسته خوشایند نیست اما از اینکه همه ی گذشتم به نظرم مسخره میاد الان خیلی خوشحالم.مثل درد کنده شدن دم یه غورباقه می مونه.
تا طلوع آفتاب دیگر مسخرگی، شاعرانگی را با تمامی جانم به دوش می کشم و از این بار گران که بر شانه هایم احساس می کنم، به خود می بالم. و مسخرگی در طلوع سحری دیگر باز تولد را انتظار می کشد.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

درخت تنهای من می بوسمت

درخت تنهای من می بوسمت

درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.

می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...

و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.