۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه
صدای آرامش بخش
من در جستجوی
صدای آرامش بخش
نقطه کش آمدن زمان
نقطه درخشش
نقطه محو شدن
شنیدن صدایی آرامش بخش
شنیدن شعری سرشار از احساس که...
آنگاه
بارش شکوفه
درخشش قطره روی برگ
شکوه آفتاب گردان
دراز شدن اعجاب آور زمان
اینها واژه های منند
به کلبه ساده من بیا، بالای تپه
خستگی را دوست دارم
خواب را
خیال را
مه را
اینها را از من نگیر
به دنیای من وارد شو
و در آرامش ما
همراز شو
در کلبه من همیشه باز است
اما با شمشیر نه!
در سرزمین من
مردم می دوند، کودکانه
و گاهی روی چمن می غلتند
شعر تیز تو
دنیای زنانه ام را
می لرزاند
می شکافد
آرامش را از من نگیر
کمی بنشین در این سرزمین
و خود را در دریاچه مقدس ساکن نگاه کن
کمی آب بنوش
در آرامش
و چشمانت را ببند
رویا پردازی کن
گلی را ناز کن
چمن را ببوس
من که از گریه کردن بدم نمی آیددر دنیایی که شاید بخواهی مشترک باشد
در دنیایی که اثری از بیگانه نیست
در دنیایی که اثری از بیگانه نیست
من هم بر می خیزم
دنیایی تازه باید خلق کرد
در لبه دو دنیای تیز و نرم
در لبه دو دنیای عقل و احساس
در لبه دو دنیای جنگ و صلح
در لبه دو دنیای دو گانه
چیزی تازه باید زایده گردد!
چه گستاخ شده ای رایکا!
در سکوت احساس می روید
و گاهی
شاید احساس بپوسد
نمی دانم
شاید وظیفه من است که سکوت را بشکنم
تا جوانه احساس نفس بکشد
نور بخورد
گفتم شاید کسی بخواهد چیزی بگوید
که شاید غرور من این میان مزاحم است
می دانم گاهی آنقدر وحشناک می شوم که کسی جرات نمی کند
گامی
چه گستاخ شده ای رایکا!
در سکوت احساس می روید
و گاهی
شاید احساس بپوسد
نمی دانم
شاید وظیفه من است که سکوت را بشکنم
تا جوانه احساس نفس بکشد
نور بخورد
گفتم شاید کسی بخواهد چیزی بگوید
که شاید غرور من این میان مزاحم است
می دانم گاهی آنقدر وحشناک می شوم که کسی جرات نمی کند
گامی
تنها گامی به من نزدیک شود
تنها احساس کردم کسی دارد به خاطر چیزی در من از بلند ترین کوه جهان بالا می رود،
شاید خیال من باشد
شاید خیال من بود این بلندترین کوه جهان
شاید هرگز کسی از بلندترین کوه جهان بالا نرفت
قله ای که هرگز در لحظه ای مشترک فتح نشد
شاید اکنون هم کسی هم در حال بالا رفتن از بلندترین کوه جهان نباشد
شاید
شاید من خیالبافم
نمی دانم
تنها چیزی که به چشم دیدم
گویا کسی این تازگی ها مرا می بیند به دقت
و خودش هم فهمیده که من هم فهمیده ام
و شاید هم بخواهد من بفهمم
و شاید بخواهد بگویم که آری می فهمم،
با خودمم، سو تفاهم نشود
حالا که چه؟!
چه لزومی به گفتن بود!
خودش هروقت بخواهد می گوید!
خود شیفته!!!
شایدم خودشیفته خیالاتی
تنها احساس کردم کسی دارد به خاطر چیزی در من از بلند ترین کوه جهان بالا می رود،
شاید خیال من باشد
شاید خیال من بود این بلندترین کوه جهان
شاید هرگز کسی از بلندترین کوه جهان بالا نرفت
قله ای که هرگز در لحظه ای مشترک فتح نشد
شاید اکنون هم کسی هم در حال بالا رفتن از بلندترین کوه جهان نباشد
شاید
شاید من خیالبافم
نمی دانم
تنها چیزی که به چشم دیدم
گویا کسی این تازگی ها مرا می بیند به دقت
و خودش هم فهمیده که من هم فهمیده ام
و شاید هم بخواهد من بفهمم
و شاید بخواهد بگویم که آری می فهمم،
با خودمم، سو تفاهم نشود
حالا که چه؟!
چه لزومی به گفتن بود!
خودش هروقت بخواهد می گوید!
خود شیفته!!!
شایدم خودشیفته خیالاتی
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
من مریضم؟
من یه بیماری دارم، نمی دونم؛ شاید بیماری نادری باشه! باید کتابای روانپزشکی زیر و رو کنم ببینم پیداش می کنم یا نه. من متوجه تفاوت عجیبی بین خودم و دور و بریام شدم، البته شده بودم، اما بش اهمیت نمی دادم. می دونین اطرافیانم، به محض دیدن یه نفر تشخیص می دن، فرد مقابلشون آدمه بدیه یا خوب. یا حداقل تشخیص می دن از آدم روبروشون بدشون می یاد یا خوششون. اما من و آدمای مریضی مثل، که نمی دونم تو دنیا چندتان؛ وقتی برای اولین بار با کسی مواجه می شن، فقط تشخیص می دن که ممکنه در آینده عاشق اون فرد بشن یا نه. اونو از صمیم قلب در اولین نگاه دوست دارن یا نه فعلا حس خاصی نسبت بش ندارن . من تازگیا بیماریم پیشرفتم کرده. چند وقتیه، یعنی حدود یه سالیه که وقتی تو خیابون راه می رم. وقتی راننده تاکسی رو می بینم. وقتی دست فروش رو می بینم. وقتی آدم عصبی رو می بینم که با استرس منتظر تاکسیه، ، وقتی مرد خسیس رو می بینم، وقتی مردی رو می بینم که پز بهترین چیزایی که برای بچش خریده می دن، وقتی زنایی رو می بینم که شوهر دکتر کردن که جا و بیجا بگن نظر دکتر هم همینه، وقتی هم کلاسی خر خون و خود شیرین رو می بینم، وقتی پیرزن قرقرو می بینم، وقتی پیرمردی رو می بینم که بعد از یه عمر به پوچی رسیده و داره با دیگران از پوچی که تازه بش رسیده می گه، وقتی گریه بچه نق نقو رو تو اتوبوس می شنوم وکلافگی و عصبانیت بقیه آدمای توی اتوبوس، (وای وای عاشق اتوبوسم، چون پره آدمه، که بیشترشون عصبی و قرقرو و از دنیا طلب کارند، دیرشون شده و هزار و یک داستان جذابو دارن یا با موبایلاشون یا با بغل دستیشون در میون می ذارن و به من این فرصت را می دن که گوش کنم!! وای چه فرصت جذابی)داشتم می گفتم، خلاصه فرقی نمی کنه آدمه ریش داره یا نه، چادر سرشه یا آرایش وحشتناک کرده، لبخند زده یا اخم کرده، با کلاسه یا بی کلاس، خوشگله یا زشت، به من تذکر می ده یا نه، به نظر با هوش میاد یا خنگ، هر کی، هر کی رو که از صبح تا شب می تونم ببینم،... بی اختیار احساس می کنم بدجوری از صمیم قلب دوستش دارم. هرکی هر کی.خلاصه من از هیچ جور آدمی بدم نمی یاد. راحتتون کنم، مرض من اینه که همه آدما رو، دیوووونه وار دوست دارم، دیووووونه وار و اگه بم اجازه بدن می بوسمشون.-راستی یه چیزی رو جا انداختم؛ علاوه بر آدما من دیونه حیوونای دورو برم هم هستم، مخصوصا گربه های گرسنه؛ زشت و بد رنگ که هیشکی تا حالا نازشونو نخریده، بعضیاشونم یا شلن یا دمشون بریده شده-، هان اینو می خواستم بگم، به نظر شما من بیمارم؟؟؟؟!!! نیاز به درمان دارم؟؟؟!!!! باید قرص بخورم؟؟؟!!!! تورو خدا حداقل منو با خبر کنین ببینم، بیمارایی مثل منم وجود خارجی دارن؟؟؟ نکنه فقط من این بیماری رو دارم؟ تو رو خدا من مریضو بی جواب نذارین. اگه آدم دیگه ای مثل من پیدا کردین، بش بگین حداقل بیاد با من یه کلوپ بذنیم، حداقل خودمون از خودمون حمایت کنیم.
اگه فقط من این مرضو دارم، کاش این بیماری که الآن نادره ویروسی باشه. کاش بتونم بیماریم رو به بقیه آدما انتقال بدم. مثل ایدز!! به نظرتون راههای انتقال این بیماری چیه؟ دست خودم نیست. من بیماریمو دوست دارم. کلا به درمانم خیلی جواب نمی دم؛ چون حالا که دارم فکر می کنم داره یادم می یاد، که آدمای زیادی تا به حال قصد درمان منو داشتن، و علی رقم سعیشون و علی رقم تلاش من، این بیماری کمرنگ تر که نمی شه، بیشتر و بیشتر داره در من پیشرفت می کنه.
۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.
درست نمی نمی دانم چه کردم. واقعیت با رویاهایم در آمیخته. گاهی فراموش می کنم که کاری که کرده ام جزئی از رویای من بوده یا واقعیتی است که به یادش می آورم. راستش را بخواهی آنقدر ناباورانه رویا پردازی کرده ام، که باور نمی کنم کاری که کرده ام جزیی از رویاهایم بود یا چیزی که به واقعیت پیوندش زدم. گمان می برم این ابهام برای تو هم باشد. آخر خودت که می دانی من چه کاری کردم. گفتم، هنوز هم نگفتم که دوستت دارم. من تنها با جسارتی عجیب که برای خودمم باورکردنی نیست به تو بی بهانه گفتم، سلام. و برای اولین بار به خودم افتخاری عجیب می کنم.
دوستت دارم را:
ای کاش من تنها بودم. ای کاش من تنها رنج می کشیدم. و« دوستت دارم» را با خود به بالای بلند ترین کوه جهان، بالای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. «دوستم داری» را با خود به بلندای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. ای کاش خوانده باشی؛ ای کاش، ای کاش از چشمانم. آری اگر خوانده ای حقیقت داشت، حقیقت داشت، حقیقتی که توان به زبان آمده شدن نداشت.
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
گیاهی عجیب در درونم
دو سال از رویش گیاهی عجیب در درونم، دو سال از آن پاییز.
کسی کاشت در درونم؛ در آن پاییز.
کسی ایستاد و با همه قلبش، همه قلبش، آب .
اشک ریخت، و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
آخر مرا نگفت که چرا کاشت در این زمین.
آخر به من نگفت که چرا می گریست.
آخر به من نگفت که چرا رفت.
آیا من لیاقت شنیدن هیچ رازی، هیچ رازی، هیچ رازی
درختت، درختم، درختمان بار داده، زنده، قوی، محکم .
هر شب با همه جانم، آّب
اما اشکهایش
اشکهایش
تنها تصویری از تو که دور می شود.
که دور می شود.
که دور می شود.
من هنوز منتظرم و با همه قلبم، با همه قلبم، آب.
تا همیشه تا همیشه تا همیشه
و بدان که در سرزمین ما هیچ وقت دیر نیست؟
برگرد هر وقت از همیشه
که قلبت گواهی داد.
اشتراک در:
پستها (Atom)