۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه


چراغ چشمکزن خودروی شیک جلویی در پشت ترافیک

عجز و ناتوانی‌ات در ترک عادت قهوه روزانه

هیبت دودشده سیگار بر بالای سرت

چراغ‌های آویزان از یک هتل مجلل در لاوگاس یا دوبی

گدایی محبت از، تا سگت

گدایی لایک در فیس بوک

حرص و طمع برای جمع‌آوری بیشترین مدارک

بالاترین نمرات، بهترین رتبه‌ها

تافل 105 به بالا، آیلس8

مقاله، مقاله، مقاله

در کنارش بگو که کاراجتماعی هم می‌کنم، برای اپلا مهم است

ته رویایت گرفتن کارت سیتزن شیپ

استادی در هاروارد، استنفورد

استخدام و ارتقا تا بالا و بالاتر

از ماکروسافت، آیدیو، بی‌ام و، نکند یونسکو

ارتقا، ارتقا، ارتقا تا اوج ابرهای هیچ

عجله، عجله برای پشت سر گذاشتن قارچ‌خور زندگی

هر پیپس بازشدن کوکاکولایی در آمریکا  یا افغانستان

پوشیدن لباس اقوام مختلف و گرفتن عکس یادگاری

حرص و طمع برای ثبت بیشترین عکس، عکس، عکس

- یک دو سه

- درخواست عاجزانه: با دوربین منم بگیر؟

- بابا فیس بوک که هست

ذخیره کردن در هاردت، یک ترا، دو ترا، صدترا هم شاید کم بیاید یک وقتی

که هیچ وقت، وقت هم نمی‌کنی ببینیاش، شاید یک دل سیر بخندی

شادی زایداوالصف جستن از چنگال گشت ارشاد لامصب دم دمی مزاج

رژه غرورآمیز پس از تحمل ساعت‌ها، سال‌ها صف و نایل آمدن به خرید مرغ ارزان، دلار، ویزا، پاسپورت کانادایی

برنده شدن در لاتاری

سرمایه گذاری به موقع روی سکه

کتاب‌‌های بی‌شمار موفقیت، قانون جذب

درمان‌ سریع جوش چرکی با قرص

تتو، خالکوبی

اسپری برنزه

شنیدی دستگاه کوچک کننده دماغ اومده؟

اخم نکن!!! جای اخم روی صورت می‌مونه، زشت می‌شی

چند سال دیگه برو پوست صورتت و بکش، چربی‌های شکمت رو هم درآر

گرسنگان بیافرایی

حالا پیرشده‌ای دیگر وقتش رسیده به دنبال معنا بگردی،

افسرده‌ای؟ می دانم درکت می‌کنم، همه همینطورند

از این قرص‌ها بخور خوب می‌شی، من که بدون این قرص‌ها می‌میرم

برو کنار دریا، آفتاب بگیر، ریلکس، ریلکس، ریلکس

سیدها جهنم نمی‌روند

حج که بروی همه گناهانت بخشیده می‌شود،

تجارت اشیاء بنجل در مکه

تعطیلات بریم تایلند

می‌گویند چیس و پفک برای سلامتی بدست، پس چرا می‌ خوریم؟!

 آهان! تجارت اسلحه، تجارت اسلحه‌است که دنیا رو می‌چرخونه

جنگ سرد

عوض کردن بی وقفه کانال‌های ماهواره

می‌خواهم دینم را عوض کنم

گردنبند صلیب، فروهر

اصلا می‌خواهم بودایی بشوم

امان از این تابو که ذهن را هم به بند می‌کشد

 

همه این‌ها تلخندی است بر سرگردانی تو، من

که بهترینش،... به یک قطره باران نمی‌ارزد

ذره‌ای از خدایی، هرکسی که از کنارم می‌گذریا

 

 

 

 

 

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

؟

آیا همه آنچه در پایین آمده ترشحات و توهمات  ذهن بیمار من است؟؟
باید بگویم که هیچ دلیل قانع کننده ای برای انکار پرسش بالا ندارم!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

متروکه

انگار کسی در این متروکه پا نمی گذارد، جز

ترس


ترسی خواستنی
ترسی غریب و مشترک
و برای همین دلپذیر
ترسی انگار بی انتها
ترسی انگار مکرر
ترسی انگار شکست ناپذیر
ترسی خسته کننده

ترس از رویارویی
ترس از نوشتن این جملات رسوا کننده
ترس از آشکارگی، همراه با اشتیاق
تمایل مریض به رازآلودگی

ترس از
دل به دریا زدن
در نقطه ای بی کران
تاریخی، در تاریخ خودمان
وحشتناک
و شاید شرم آور

وقتی شکستن همزمان است
وقتی صداقت در چشمها بی اعتنا به ترس ما خیلی وقت است که جاری است
ترس
تردید
هر دو خائنند به ما

امان از این ترس شکست ناپذیر
امان از این ترس که خوب می داند کی باید حمله کند

این لحظه خواستنی فرا نمی رسد
حتی در دور دست
فرا می رساندن می خواهد، آن گاه شاید بی گاه
فرا می رسانیمش
با پذیرش شجاعانه خائنان
بیا با هم، خائنان را شکست بدهیم
بیا با هم ثابت کنیم که دروغ می گویند

ترس و تردید هنوز هم با منند
در نگارش این جملات نسنجیده
در به باد سپردن بی‌پروا و شتاب زده آنها
در دیداری دیگر
و شاید دیداری دیگرتر
منتظر فرمان حمله تو ااام!!!
تا همزمان غافلگیرشان کنیم
تا...

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

...?


چه دارد من، که به تماشایش ایستاده ای!؟
من چه دارد در برابر شکوه تو؟
هر چه می گردم چیزی نمی یابم
چه دارم برای گفتن، جز واژه هایی حقیر؟
جملاتی که نیامده به زبان در همان آنی که با همه وجودم ساختمشان می شکنند و فرومی ریزند؟
اینهاست دلیل گریز من
در جستجوی بی وقفه برای یافتن هدیه ای در خور برای تو،
هیچ نمی یابم!
همه چیز در لحظه ای می درخشد و در لحظه ای دیگر حقیر و خورد می شود

تنها سکوت می ماند و بهت من

شاید اشک سرکش به کمکم بیاید
و در این سکوت نفس گیر هر دومان را غافل گیر کند

این شعر حقیر را به تو تقدیم می کنم
چون اکنون چیز دیگری نمی یابم
و چون اکنون بایدی در من بود که چیزی تقدیمت کنم

زجرآور ترین جای دنیا


فکر می کنید زجرآور ترین جایی که تا حالا پامو گذاشتم کجا بود. زندان! نه تا حالا نرفتم. خانه سالمندان! نه اونجا بهترین جایی بود که تا حالا رفتم. سفارت برای گرفتن ویزا! اِی ولی نه خیلی. ....آرایشگاه زنانه بله آرایشگاه زنانه.
باور کنید دیگه تحمل قدم گذاشتن به این فضای به غایت زجرآور رو ندارم. جایی که مردم برای نازکتر شدن میل میل ابروهاشون در تلاش و تکاپوند. بذارید از اول براتون تعریف کنند که چه اتفاقی در این زجرآورترین جای ممکن می افته. وارد آرایشگاه می شوید، خیل عظیمی از اسیران زیبایی به حالتی مستأصل و رقت برانگیز(چه واژه شایسته ای) روی صندلی های خود نشسته اند و در این میان ممکن است عده ای قلیلی که از این بین دست و دل باز از آب در می آیند شما را بالبخندهای  کم ارزش در غم خویش شریک می بدانند، به هر حال آنان منتظرند، منتظر، دستان معجزه گر آرایشگر تا خوشبختی را به چهره شان بازگرداند.
در هر صورت پس از مدت زیادی معطل شدن و خیره شدن به صورت آدمها که گویا اکثرا دغدغه های مشترک دارند، لحظه موعود فرا می رسد و آرایشگر معجزه گر شما را می خواند. معمولا یه نگاه سرتاپا به من می اندازد و به حال کودکی هپلی که من باشم تاسف می خورد و با لحنی کودکانه می گوید چندسالته کوچولو؟ می گم بیست، بیست پنج سال! جا می خورد. یه نگاهی به ابروهایم می اندازد. و با نگاهی به غایتِ حیرت زدگی می گوید  تا حالا ابروهاتو ور نداشتی؟؟؟!!! انگار مهمترین پرسش و عجیبترین چیز دنیا باشد. کم مانده غش کند. می گویم چرا -تا یک وقت از تعجب نمیرد- خیلی عادت ندارم.( تا مجبور نشوم اینکار مسخره را نمی کنم. آنهم فقط برای این است که هم سن و سالهایم کمتر با نگاه تعجب برانگیز مرا نگاه کنند و در مورد این ابروی لعنتی-این مهمترین مسئله جهان گویا- سوال کنند.) پس از انجام عملیات تهوربرانگیز توسط استاد معجزه گر. این چندش آورترین لحظه جهان فرامی رسد که شما باید خود را در آینه ببینی و چنان تعجب کنی و طوری وانمود کنی که داری از خوشحالی از هوش می روی اما مسلما تحمل می کنی و خود را نگه می داری. و سپس باید این جمله را با صدای بلند بگویی تا استاد و سایر حضار بشنوند و محظوظ شوند، «واو خدایا این منم!!!!؟؟؟ باورم نمی شه؟؟؟!!!» طوری به استاد نگاه کنی که انگار شما را از مرگ حتمی نجات داده و خوشبختی ابدی را به شما بخشیده. چه اتفاقی افتاده؟ چند هاشور چند میلی متری از بالای چشمانتان حذف شده و یا چندشاخه مو از کله تان جدا شده؛ بنابراین شما باید به خود ببالید از این همه زیبایی که در وصف نمی گنجد. برای این اتفاق حیاتی و اساسی در زندگی انسان تازه شما باید چند ده هزار تومن هم پیاده شوید و طوری وانمود کنید که هرگز نخواهید توانست با این پولها مرحمت استاد را جبران نمایید. تصور کنید برای تحمل این فضای به غایت زجر آور باید مدیون هم باشیم!
برای همین من خودم دیروز قیچی را برداشتم و موهامو در آنی کوتاه کردم البته چیز جالبی نشد برای همین هی بالا تر و بالاتر رفتم تا اینکه احساس کردم از این دیگه مسخره تر نمی شم مگه خودمو کچل کنم. بنابراین دست نگه داشتم و شدم آنچه که شما اکنون -خوب نمی بیند- اما اگر مرا دیدید وحشت نکنید. به خدا نمی توانستم دوباره آن فضای مشمئزکننده را تحمل کنم.