فکر می کنید زجرآور ترین جایی که تا حالا پامو گذاشتم کجا بود. زندان! نه تا حالا نرفتم. خانه سالمندان! نه اونجا بهترین جایی بود که تا حالا رفتم. سفارت برای گرفتن ویزا! اِی ولی نه خیلی. ....آرایشگاه زنانه بله آرایشگاه زنانه.
باور کنید دیگه تحمل قدم گذاشتن به این فضای به غایت زجرآور رو ندارم. جایی که مردم برای نازکتر شدن میل میل ابروهاشون در تلاش و تکاپوند. بذارید از اول براتون تعریف کنند که چه اتفاقی در این زجرآورترین جای ممکن می افته. وارد آرایشگاه می شوید، خیل عظیمی از اسیران زیبایی به حالتی مستأصل و رقت برانگیز(چه واژه شایسته ای) روی صندلی های خود نشسته اند و در این میان ممکن است عده ای قلیلی که از این بین دست و دل باز از آب در می آیند شما را بالبخندهای کم ارزش در غم خویش شریک می بدانند، به هر حال آنان منتظرند، منتظر، دستان معجزه گر آرایشگر تا خوشبختی را به چهره شان بازگرداند.
در هر صورت پس از مدت زیادی معطل شدن و خیره شدن به صورت آدمها که گویا اکثرا دغدغه های مشترک دارند، لحظه موعود فرا می رسد و آرایشگر معجزه گر شما را می خواند. معمولا یه نگاه سرتاپا به من می اندازد و به حال کودکی هپلی که من باشم تاسف می خورد و با لحنی کودکانه می گوید چندسالته کوچولو؟ می گم بیست، بیست پنج سال! جا می خورد. یه نگاهی به ابروهایم می اندازد. و با نگاهی به غایتِ حیرت زدگی می گوید تا حالا ابروهاتو ور نداشتی؟؟؟!!! انگار مهمترین پرسش و عجیبترین چیز دنیا باشد. کم مانده غش کند. می گویم چرا -تا یک وقت از تعجب نمیرد- خیلی عادت ندارم.( تا مجبور نشوم اینکار مسخره را نمی کنم. آنهم فقط برای این است که هم سن و سالهایم کمتر با نگاه تعجب برانگیز مرا نگاه کنند و در مورد این ابروی لعنتی-این مهمترین مسئله جهان گویا- سوال کنند.) پس از انجام عملیات تهوربرانگیز توسط استاد معجزه گر. این چندش آورترین لحظه جهان فرامی رسد که شما باید خود را در آینه ببینی و چنان تعجب کنی و طوری وانمود کنی که داری از خوشحالی از هوش می روی اما مسلما تحمل می کنی و خود را نگه می داری. و سپس باید این جمله را با صدای بلند بگویی تا استاد و سایر حضار بشنوند و محظوظ شوند، «واو خدایا این منم!!!!؟؟؟ باورم نمی شه؟؟؟!!!» طوری به استاد نگاه کنی که انگار شما را از مرگ حتمی نجات داده و خوشبختی ابدی را به شما بخشیده. چه اتفاقی افتاده؟ چند هاشور چند میلی متری از بالای چشمانتان حذف شده و یا چندشاخه مو از کله تان جدا شده؛ بنابراین شما باید به خود ببالید از این همه زیبایی که در وصف نمی گنجد. برای این اتفاق حیاتی و اساسی در زندگی انسان تازه شما باید چند ده هزار تومن هم پیاده شوید و طوری وانمود کنید که هرگز نخواهید توانست با این پولها مرحمت استاد را جبران نمایید. تصور کنید برای تحمل این فضای به غایت زجر آور باید مدیون هم باشیم!
برای همین من خودم دیروز قیچی را برداشتم و موهامو در آنی کوتاه کردم البته چیز جالبی نشد برای همین هی بالا تر و بالاتر رفتم تا اینکه احساس کردم از این دیگه مسخره تر نمی شم مگه خودمو کچل کنم. بنابراین دست نگه داشتم و شدم آنچه که شما اکنون -خوب نمی بیند- اما اگر مرا دیدید وحشت نکنید. به خدا نمی توانستم دوباره آن فضای مشمئزکننده را تحمل کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر