من در جستجوی
صدای آرامش بخش
نقطه کش آمدن زمان
نقطه درخشش
نقطه محو شدن
شنیدن صدایی آرامش بخش
شنیدن شعری سرشار از احساس که...
آنگاه
بارش شکوفه
درخشش قطره روی برگ
شکوه آفتاب گردان
دراز شدن اعجاب آور زمان
اینها واژه های منند
به کلبه ساده من بیا، بالای تپه
خستگی را دوست دارم
خواب را
خیال را
مه را
اینها را از من نگیر
به دنیای من وارد شو
و در آرامش ما
همراز شو
در کلبه من همیشه باز است
اما با شمشیر نه!
در سرزمین من
مردم می دوند، کودکانه
و گاهی روی چمن می غلتند
شعر تیز تو
دنیای زنانه ام را
می لرزاند
می شکافد
آرامش را از من نگیر
کمی بنشین در این سرزمین
و خود را در دریاچه مقدس ساکن نگاه کن
کمی آب بنوش
در آرامش
و چشمانت را ببند
رویا پردازی کن
گلی را ناز کن
چمن را ببوس
من که از گریه کردن بدم نمی آیددر دنیایی که شاید بخواهی مشترک باشد
در دنیایی که اثری از بیگانه نیست
در دنیایی که اثری از بیگانه نیست
من هم بر می خیزم
دنیایی تازه باید خلق کرد
در لبه دو دنیای تیز و نرم
در لبه دو دنیای عقل و احساس
در لبه دو دنیای جنگ و صلح
در لبه دو دنیای دو گانه
چیزی تازه باید زایده گردد!
چه گستاخ شده ای رایکا!
در سکوت احساس می روید
و گاهی
شاید احساس بپوسد
نمی دانم
شاید وظیفه من است که سکوت را بشکنم
تا جوانه احساس نفس بکشد
نور بخورد
گفتم شاید کسی بخواهد چیزی بگوید
که شاید غرور من این میان مزاحم است
می دانم گاهی آنقدر وحشناک می شوم که کسی جرات نمی کند
گامی
چه گستاخ شده ای رایکا!
در سکوت احساس می روید
و گاهی
شاید احساس بپوسد
نمی دانم
شاید وظیفه من است که سکوت را بشکنم
تا جوانه احساس نفس بکشد
نور بخورد
گفتم شاید کسی بخواهد چیزی بگوید
که شاید غرور من این میان مزاحم است
می دانم گاهی آنقدر وحشناک می شوم که کسی جرات نمی کند
گامی
تنها گامی به من نزدیک شود
تنها احساس کردم کسی دارد به خاطر چیزی در من از بلند ترین کوه جهان بالا می رود،
شاید خیال من باشد
شاید خیال من بود این بلندترین کوه جهان
شاید هرگز کسی از بلندترین کوه جهان بالا نرفت
قله ای که هرگز در لحظه ای مشترک فتح نشد
شاید اکنون هم کسی هم در حال بالا رفتن از بلندترین کوه جهان نباشد
شاید
شاید من خیالبافم
نمی دانم
تنها چیزی که به چشم دیدم
گویا کسی این تازگی ها مرا می بیند به دقت
و خودش هم فهمیده که من هم فهمیده ام
و شاید هم بخواهد من بفهمم
و شاید بخواهد بگویم که آری می فهمم،
با خودمم، سو تفاهم نشود
حالا که چه؟!
چه لزومی به گفتن بود!
خودش هروقت بخواهد می گوید!
خود شیفته!!!
شایدم خودشیفته خیالاتی
تنها احساس کردم کسی دارد به خاطر چیزی در من از بلند ترین کوه جهان بالا می رود،
شاید خیال من باشد
شاید خیال من بود این بلندترین کوه جهان
شاید هرگز کسی از بلندترین کوه جهان بالا نرفت
قله ای که هرگز در لحظه ای مشترک فتح نشد
شاید اکنون هم کسی هم در حال بالا رفتن از بلندترین کوه جهان نباشد
شاید
شاید من خیالبافم
نمی دانم
تنها چیزی که به چشم دیدم
گویا کسی این تازگی ها مرا می بیند به دقت
و خودش هم فهمیده که من هم فهمیده ام
و شاید هم بخواهد من بفهمم
و شاید بخواهد بگویم که آری می فهمم،
با خودمم، سو تفاهم نشود
حالا که چه؟!
چه لزومی به گفتن بود!
خودش هروقت بخواهد می گوید!
خود شیفته!!!
شایدم خودشیفته خیالاتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر