۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

درخت تنهای من می بوسمت

درخت تنهای من می بوسمت

درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.

می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...

و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

چند سالی هست که به تنفر خودم از ساعت فکر می کنم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. ساعت من با مال او با مال اوی دیگر یک زمان را نشان می دهد.مگر می شود؟ من که باور نمی کنم! او به من دروغ می گوید. این دروغگوها با هم دست به یکی کرده اند! من می دانم زمان من با او، با اوی دیگر فرق می کند، حتی زمان های من با هم فرق می کنند. اما این دروغگو همه را یکجور نشان می دهد و همچنان هم به من دروغ می گوید. دروغ گو دروغ گو دروغ گو ازت متنفرم.

روزی را آرزو کردم که همه آدمهای دنیا ساعتهای خود را به باد بسپارند. آن روز ابری است و باد شدیدی می وزد. کم کم باران شروع به باریدن می کند و همه ساعتهای اسیر باد را خیس و خراب کند. همه آن لعنتی های دروغ گو که یک عمر ما را اسیر خود کردند؛زنگ می زنند نه آن زنگهایی که همیشه می زدند و پیکر زندگی ما را زنگار زندند؛ این بار می گذاریم آنها زنگار بزنند. و ما به وجود زنگزده مسخره شان می خندیم؛ وجودی که طاقت قطرهای مقدس باران را ندارد. نفسهایشان به شماره می افتد و بالاخره عقربه هایشان از حرکت یک نواخت دروغینشان می ایستد.

همه ساعتها را باید با هم بکُشیم، یکی را هم نباید زنده بگذاریم،از شر همه این دروغ گوها باید یک باره خلاص شویم. مگر همین دروغ گو ها نبودند که از ترس مردنشان هزارن بار مردیم. هر روز هزاران بار خود را کشتیم که دروغ این دروغ گوها نمیرد.

آیا روزی فرا می رسد که از اسارت ثانیه ها و عقربه ها خلاص شده باشیم؟! با تپش قلبمان زمان را اندازه بگیرم. و با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم.

هر وقت دوست داشته باشیم می توانیم با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم؟!آری می شود زمان را بکِشیم می شود زمان را بکِشیم.

آن روز را دوست دارم که روی تپه روبه روی آسمان ایستاده ام، با تمام جانم رو به خورشید نفس عمیق می کشم نفسی به عمق جاودانگی!

به کوری چشم ساعتهای دروغین

زیبایی مشمئز کننده

زیبایی مشمئز کننده

تا به حال چیزی با زیبایی مشمئز کننده دیده اید؟ آدمهای زیادی با زیبایی مشمئز کننده! خنده های زیبای مشمئز کننده! نگاه های زیبای مشمئز کننده! هتل های زیبای مجلل مشمئز کننده! ماشین های پیشرفته مشمئز کننده! خانه های زیبای مشمئز کننده! رستوران هایی با غذاهای لذیذ مشمئزکننده. درد دوران ما زیبایی مشمئز کننده . زیبایی دروغین، زیبایی تهی از حقیقت.

آنقدر از زیبایی مشمئز کننده خسته است که تن به زشتی می دهد با این امید که این دیگر مشمئز کننده نباشد.اما این هم دروغین است، پدیده ای جدید، زشتی دروغین برای تسکین اشمئزاز زدگی فراریان از زیبایی، ساخته جدید تولید کنندگان زالوصفت برای کسب ثروت. اشمئزاز شیرینی زیبایی دروغین را با تلخی دروغین دیگری سرپوش می نهد، به گمانت تسکین می دهد. تلخی ساختگی، باز هم تهی از معنی! همیشه جای حقیقت خالی است! درد جدید، تلخی دروغین ساختگی برای تغییر ذائقه! بفرمایید، خواهش می کنم میل بفرمایید.

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر آریست

پاها جز ایستادن، می توانست راه هم برود! یادت هست؟!

پاها جز ایستادن، می توانست راه هم برود! یادت هست؟!

سایه ای در مهِ روی آن تپه به من نزدیک شد، و آرام کنار گوشم گفت:«خِرَد مرده است»

اینجا مه است. کسی راه نمی رود. کسی جرات راه رفتن ندارد. تنها سر جای خود ایستاده است و قطعه ای را جابه جا می کند.

- قطعه به کجا می رود.

-مه است! نمی بینم!

-می توانی راه بروی ببینی قطعه به کجا می رود.

-می ترسم مگر نمی بینی مه است. می افتم.

-آی مه ساختگی است. یک قهرمان می خواهد که برود دستگاه مه ساز را خاموش کند. ببینیم قطعه کجا می رود. یک قهرمان که از افتادن نترسد.

-ما سالهاست که ایستاده ایم.

کسی اینجا یادش نیست پاهایش جز ایستادن، می توانست راه برود؟!!!