۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

درخت تنهای من می بوسمت

درخت تنهای من می بوسمت

درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.

می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...

و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.

۱ نظر:

  1. درخت، کمابیش، همیشه، سبز بود.
    هیچوقت، هرگز، با هیچ پاییزی، تمام برگهایش نمیریخت.
    بخاطر اینکه، شاید آنوقت, یادش نمیماند برای بهار چه باید بکند.
    .
    .
    .
    درخت، در مرکز زمین تنها بود.
    (به نقل از وبلاگ یک دوست)

    پاسخحذف