درخت تنهای من می بوسمت
درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.
می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...
و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.
درخت، کمابیش، همیشه، سبز بود.
پاسخحذفهیچوقت، هرگز، با هیچ پاییزی، تمام برگهایش نمیریخت.
بخاطر اینکه، شاید آنوقت, یادش نمیماند برای بهار چه باید بکند.
.
.
.
درخت، در مرکز زمین تنها بود.
(به نقل از وبلاگ یک دوست)