پاها جز ایستادن، می توانست راه هم برود! یادت هست؟!
سایه ای در مهِ روی آن تپه به من نزدیک شد، و آرام کنار گوشم گفت:«خِرَد مرده است»
اینجا مه است. کسی راه نمی رود. کسی جرات راه رفتن ندارد. تنها سر جای خود ایستاده است و قطعه ای را جابه جا می کند.
- قطعه به کجا می رود.
-مه است! نمی بینم!
-می توانی راه بروی ببینی قطعه به کجا می رود.
-می ترسم مگر نمی بینی مه است. می افتم.
-آی مه ساختگی است. یک قهرمان می خواهد که برود دستگاه مه ساز را خاموش کند. ببینیم قطعه کجا می رود. یک قهرمان که از افتادن نترسد.
-ما سالهاست که ایستاده ایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر