امروز بعد از چند وقت به وبلاگ خودم سر زدم. به وبلاگ یک طراح دیوانه، اسمشم به نظرم مسخره اومد چه برسه چیزایی که توش نوشتم. هر چند وقت یه بار انگار همه کارای گذشته م ، همین یکی دو ماه پیشمم به نظرم مسخره می یاد. پایان نامم به نظرم مسخره می یاد. کل شخصیتم به نظرم مسخره می یاد. نمی فههههمم چم می شه. درسته خوشایند نیست اما از اینکه همه ی گذشتم به نظرم مسخره میاد الان خیلی خوشحالم.مثل درد کنده شدن دم یه غورباقه می مونه.
تا طلوع آفتاب دیگر مسخرگی، شاعرانگی را با تمامی جانم به دوش می کشم و از این بار گران که بر شانه هایم احساس می کنم، به خود می بالم. و مسخرگی در طلوع سحری دیگر باز تولد را انتظار می کشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر