چه دارد من، که به تماشایش ایستاده ای!؟
من چه دارد در برابر شکوه تو؟
هر چه می گردم چیزی نمی یابم
چه دارم برای گفتن، جز واژه هایی حقیر؟
جملاتی که نیامده به زبان در همان آنی که با همه وجودم ساختمشان می شکنند و فرومی ریزند؟
اینهاست دلیل گریز من
در جستجوی بی وقفه برای یافتن هدیه ای در خور برای تو،
هیچ نمی یابم!
همه چیز در لحظه ای می درخشد و در لحظه ای دیگر حقیر و خورد می شود
تنها سکوت می ماند و بهت من
شاید اشک سرکش به کمکم بیاید
و در این سکوت نفس گیر هر دومان را غافل گیر کند
این شعر حقیر را به تو تقدیم می کنم
چون اکنون چیز دیگری نمی یابم
و چون اکنون بایدی در من بود که چیزی تقدیمت کنم
و چون اکنون بایدی در من بود که چیزی تقدیمت کنم