۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

گیاهی عجیب در درونم


دو سال از رویش گیاهی عجیب در درونم، دو سال از آن پاییز.
 کسی کاشت  در درونم؛ در آن پاییز.
 کسی ایستاد و با همه قلبش، همه قلبش، آب .
اشک ریخت، و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
آخر مرا نگفت که چرا کاشت در این زمین.
 آخر به من نگفت که چرا می گریست.
آخر به من نگفت که چرا رفت.
آیا من لیاقت شنیدن هیچ رازی، هیچ رازی، هیچ رازی 
درختت، درختم، درختمان بار داده، زنده، قوی، محکم .
هر شب با همه جانم، آّب
اما اشکهایش
اشکهایش
تنها تصویری از تو که دور می شود.
 که دور می شود.
که دور می شود.
من هنوز منتظرم و با همه قلبم، با همه قلبم، آب.
 تا همیشه تا همیشه تا همیشه
و بدان که در سرزمین ما هیچ وقت دیر نیست؟
برگرد هر وقت از همیشه
که قلبت گواهی داد.

نهالی که کاشته بودی را در گلدانی کاشتم، فردا صبح قبل از طلوع آفتاب:


راستش را بخواهی از وقتی رفتی
از وقتی رفتی
منتظرم که برگردی
که برگردی
که برگردی و ببینی که نهالی که کاشته بودی
که نهالی که کاشته بودی
چگونه بزرگ
اما
صبر کردن
صبر کردن
صبر کردن
دیگر فایده ای
و امیدی
امروز نهالمان را در گلدانی
در گلدانی
و فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب
قبل از طلوع آفتاب
راه
راه
راه
و تو را
و تو خواهی دید که
چه زیبا
چه بزرگ
چه سبز
من به راه خواهم افتاد.
 از این پس من آواره ام
 آواره ام
آواره ام
آواره ام
و به دنبال تو
دنبال تو
دنبال تو
همه جنگل ها را
همه دریا ها را
همه کوه ها را
با گلدانی در دست
با گلدانی در دست

تا طلوع دوباره آفتاب مسخرگی


امروز بعد از چند وقت به وبلاگ خودم سر زدم. به وبلاگ یک طراح دیوانه، اسمشم به نظرم مسخره اومد چه برسه چیزایی که توش نوشتم. هر چند وقت یه بار انگار همه کارای گذشته م ، همین یکی دو ماه پیشمم به نظرم مسخره می یاد. پایان نامم به نظرم مسخره می یاد. کل شخصیتم به نظرم مسخره می یاد. نمی فههههمم چم می شه. درسته خوشایند نیست اما از اینکه همه ی گذشتم به نظرم مسخره میاد الان خیلی خوشحالم.مثل درد کنده شدن دم یه غورباقه می مونه.
تا طلوع آفتاب دیگر مسخرگی، شاعرانگی را با تمامی جانم به دوش می کشم و از این بار گران که بر شانه هایم احساس می کنم، به خود می بالم. و مسخرگی در طلوع سحری دیگر باز تولد را انتظار می کشد.