۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

من مریضم؟


من یه بیماری دارم، نمی دونم؛ شاید بیماری نادری باشه! باید کتابای روانپزشکی زیر و رو کنم ببینم پیداش می کنم یا نه. من متوجه تفاوت عجیبی بین خودم و دور و بریام شدم، البته شده بودم، اما بش اهمیت نمی دادم. می دونین اطرافیانم، به محض دیدن یه نفر تشخیص می دن، فرد مقابلشون آدمه بدیه یا خوب. یا حداقل تشخیص می دن از آدم روبروشون بدشون می یاد یا خوششون. اما من و آدمای مریضی مثل، که نمی دونم تو دنیا چندتان؛ وقتی برای اولین بار با کسی مواجه می شن، فقط تشخیص می دن که ممکنه در آینده عاشق اون فرد بشن یا نه. اونو از صمیم قلب در اولین نگاه دوست دارن یا نه فعلا حس خاصی نسبت بش ندارن . من تازگیا بیماریم پیشرفتم کرده. چند وقتیه، یعنی حدود یه سالیه که وقتی تو خیابون راه می رم. وقتی راننده تاکسی رو می بینم. وقتی دست فروش رو می بینم. وقتی آدم عصبی رو می بینم که با استرس منتظر تاکسیه، ، وقتی مرد خسیس رو می بینم، وقتی مردی رو می بینم که پز بهترین چیزایی که برای بچش  خریده می دن، وقتی زنایی رو  می بینم که شوهر دکتر کردن که جا و بیجا بگن نظر دکتر هم همینه، وقتی هم کلاسی خر خون و خود شیرین رو می بینم، وقتی پیرزن قرقرو می بینم، وقتی پیرمردی رو می بینم که بعد از یه عمر به پوچی رسیده و داره با دیگران از پوچی که تازه بش رسیده می گه، وقتی گریه بچه نق نقو رو تو اتوبوس می شنوم وکلافگی و عصبانیت بقیه آدمای توی اتوبوس، (وای وای عاشق اتوبوسم، چون پره آدمه، که بیشترشون عصبی و قرقرو و از دنیا طلب کارند، دیرشون شده و هزار و یک داستان جذابو دارن یا با موبایلاشون یا با بغل دستیشون در میون می ذارن و  به من این فرصت را می دن که گوش کنم!! وای چه فرصت جذابی)داشتم می گفتم، خلاصه فرقی نمی کنه آدمه ریش داره یا نه، چادر سرشه یا آرایش وحشتناک کرده، لبخند زده یا اخم کرده، با کلاسه یا بی کلاس، خوشگله یا زشت، به من تذکر می ده یا نه، به نظر با هوش میاد یا خنگ، هر کی، هر کی رو که از صبح تا شب می تونم ببینم،... بی اختیار احساس می کنم بدجوری از صمیم قلب دوستش دارم. هرکی هر کی.خلاصه من از هیچ جور آدمی بدم نمی یاد. راحتتون کنم، مرض من اینه که همه آدما رو، دیوووونه وار دوست دارم، دیووووونه وار و اگه بم اجازه بدن می بوسمشون.-راستی یه چیزی رو جا انداختم؛ علاوه بر آدما من دیونه حیوونای دورو برم هم هستم، مخصوصا گربه های گرسنه؛ زشت و بد رنگ که هیشکی تا حالا نازشونو نخریده، بعضیاشونم یا شلن یا دمشون بریده شده-، هان اینو می خواستم بگم،  به نظر شما من بیمارم؟؟؟؟!!! نیاز به درمان دارم؟؟؟!!!! باید قرص بخورم؟؟؟!!!! تورو خدا حداقل منو با خبر کنین ببینم، بیمارایی مثل منم وجود خارجی دارن؟؟؟ نکنه فقط من این بیماری رو دارم؟ تو رو خدا من مریضو بی جواب نذارین. اگه آدم دیگه ای مثل من پیدا کردین، بش بگین حداقل بیاد با من یه کلوپ بذنیم، حداقل خودمون از خودمون حمایت کنیم.
 اگه فقط من این مرضو دارم، کاش این بیماری که الآن نادره ویروسی باشه. کاش بتونم بیماریم رو به بقیه آدما انتقال بدم. مثل ایدز!! به نظرتون راههای انتقال این بیماری چیه؟ دست خودم نیست. من بیماریمو دوست دارم. کلا به درمانم خیلی جواب نمی دم؛ چون حالا که دارم فکر می کنم داره یادم می یاد، که آدمای زیادی تا به حال قصد درمان منو داشتن، و علی رقم سعیشون و علی رقم تلاش من، این بیماری کمرنگ تر که نمی شه، بیشتر و بیشتر داره در من پیشرفت می کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

اینک مفتخرم به احتضار همگی عالم؛ همگی عالم برسانم: اینجانب در کمال افتخار، سپاهیان سکوت را شکست دادم. اینک فاتح سرزمین دوستت دارمم.


درست نمی نمی دانم چه کردم. واقعیت با رویاهایم در آمیخته. گاهی فراموش می کنم که کاری که کرده ام جزئی از رویای من بوده یا واقعیتی است که به یادش می آورم. راستش را بخواهی آنقدر ناباورانه رویا  پردازی کرده ام، که باور نمی کنم کاری که کرده ام جزیی از رویاهایم بود یا چیزی که به واقعیت پیوندش زدم. گمان می برم این ابهام برای تو هم باشد. آخر خودت که می دانی من چه کاری کردم. گفتم، هنوز هم نگفتم که دوستت دارم. من تنها با جسارتی عجیب که برای خودمم باورکردنی نیست به تو بی بهانه گفتم، سلام. و برای اولین بار به خودم افتخاری عجیب می کنم.

دوستت دارم را:


ای کاش من تنها بودم. ای کاش من تنها رنج می کشیدم. و« دوستت دارم» را با خود به بالای بلند ترین کوه جهان، بالای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. «دوستم داری» را با خود به بلندای بلند ترین کوه جهان نمی کشاندم. ای کاش خوانده باشی؛ ای کاش، ای کاش از چشمانم. آری اگر خوانده ای حقیقت داشت، حقیقت داشت، حقیقتی که توان به زبان آمده شدن نداشت.

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

گیاهی عجیب در درونم


دو سال از رویش گیاهی عجیب در درونم، دو سال از آن پاییز.
 کسی کاشت  در درونم؛ در آن پاییز.
 کسی ایستاد و با همه قلبش، همه قلبش، آب .
اشک ریخت، و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
و رفت
آخر مرا نگفت که چرا کاشت در این زمین.
 آخر به من نگفت که چرا می گریست.
آخر به من نگفت که چرا رفت.
آیا من لیاقت شنیدن هیچ رازی، هیچ رازی، هیچ رازی 
درختت، درختم، درختمان بار داده، زنده، قوی، محکم .
هر شب با همه جانم، آّب
اما اشکهایش
اشکهایش
تنها تصویری از تو که دور می شود.
 که دور می شود.
که دور می شود.
من هنوز منتظرم و با همه قلبم، با همه قلبم، آب.
 تا همیشه تا همیشه تا همیشه
و بدان که در سرزمین ما هیچ وقت دیر نیست؟
برگرد هر وقت از همیشه
که قلبت گواهی داد.

نهالی که کاشته بودی را در گلدانی کاشتم، فردا صبح قبل از طلوع آفتاب:


راستش را بخواهی از وقتی رفتی
از وقتی رفتی
منتظرم که برگردی
که برگردی
که برگردی و ببینی که نهالی که کاشته بودی
که نهالی که کاشته بودی
چگونه بزرگ
اما
صبر کردن
صبر کردن
صبر کردن
دیگر فایده ای
و امیدی
امروز نهالمان را در گلدانی
در گلدانی
و فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب
قبل از طلوع آفتاب
راه
راه
راه
و تو را
و تو خواهی دید که
چه زیبا
چه بزرگ
چه سبز
من به راه خواهم افتاد.
 از این پس من آواره ام
 آواره ام
آواره ام
آواره ام
و به دنبال تو
دنبال تو
دنبال تو
همه جنگل ها را
همه دریا ها را
همه کوه ها را
با گلدانی در دست
با گلدانی در دست

تا طلوع دوباره آفتاب مسخرگی


امروز بعد از چند وقت به وبلاگ خودم سر زدم. به وبلاگ یک طراح دیوانه، اسمشم به نظرم مسخره اومد چه برسه چیزایی که توش نوشتم. هر چند وقت یه بار انگار همه کارای گذشته م ، همین یکی دو ماه پیشمم به نظرم مسخره می یاد. پایان نامم به نظرم مسخره می یاد. کل شخصیتم به نظرم مسخره می یاد. نمی فههههمم چم می شه. درسته خوشایند نیست اما از اینکه همه ی گذشتم به نظرم مسخره میاد الان خیلی خوشحالم.مثل درد کنده شدن دم یه غورباقه می مونه.
تا طلوع آفتاب دیگر مسخرگی، شاعرانگی را با تمامی جانم به دوش می کشم و از این بار گران که بر شانه هایم احساس می کنم، به خود می بالم. و مسخرگی در طلوع سحری دیگر باز تولد را انتظار می کشد.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

درخت تنهای من می بوسمت

درخت تنهای من می بوسمت

درخت، درخت، درختی تنها ایستاده روی بلندترین جای تپه، سالها ست که ایستاده و هیچ وقت از خستگی دم بر نیاورده. درخت رویاهای من. به طرز عجیبی دوستش دارم. هر وقت تنها می شوم، از تپه بالا می روم و با درخت تنها و قدیمی و محکم خودم حرف می زنم.

می دانم تو درخت پرندگان و حشرات زیادی هستی. تو درخت چمنها و گلهایی که اینجاها به امید تو رویده اند، هم هستی. وشاید آدمهای زیادی که مثل من تنهایند و می آیند بالای تپه تا با تو حرف بزنند. آری تو تنها، درخت من نیستی، اما تو تنها درخت من هستی. ومن به شکوه تو افتخار می کنم و من تو را دوست دارم، خیلی، خیلی...

و من عاشق لحظه های سرخ غروب آفتابم در حالی که پشتم را به تو تکیه داده ام.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

روزی که همه ساعتها را با هم می کُشیم و به عمق نفسمان زمان را می کِشیم.

چند سالی هست که به تنفر خودم از ساعت فکر می کنم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. از ساعت متنفرم. ساعت من با مال او با مال اوی دیگر یک زمان را نشان می دهد.مگر می شود؟ من که باور نمی کنم! او به من دروغ می گوید. این دروغگوها با هم دست به یکی کرده اند! من می دانم زمان من با او، با اوی دیگر فرق می کند، حتی زمان های من با هم فرق می کنند. اما این دروغگو همه را یکجور نشان می دهد و همچنان هم به من دروغ می گوید. دروغ گو دروغ گو دروغ گو ازت متنفرم.

روزی را آرزو کردم که همه آدمهای دنیا ساعتهای خود را به باد بسپارند. آن روز ابری است و باد شدیدی می وزد. کم کم باران شروع به باریدن می کند و همه ساعتهای اسیر باد را خیس و خراب کند. همه آن لعنتی های دروغ گو که یک عمر ما را اسیر خود کردند؛زنگ می زنند نه آن زنگهایی که همیشه می زدند و پیکر زندگی ما را زنگار زندند؛ این بار می گذاریم آنها زنگار بزنند. و ما به وجود زنگزده مسخره شان می خندیم؛ وجودی که طاقت قطرهای مقدس باران را ندارد. نفسهایشان به شماره می افتد و بالاخره عقربه هایشان از حرکت یک نواخت دروغینشان می ایستد.

همه ساعتها را باید با هم بکُشیم، یکی را هم نباید زنده بگذاریم،از شر همه این دروغ گوها باید یک باره خلاص شویم. مگر همین دروغ گو ها نبودند که از ترس مردنشان هزارن بار مردیم. هر روز هزاران بار خود را کشتیم که دروغ این دروغ گوها نمیرد.

آیا روزی فرا می رسد که از اسارت ثانیه ها و عقربه ها خلاص شده باشیم؟! با تپش قلبمان زمان را اندازه بگیرم. و با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم.

هر وقت دوست داشته باشیم می توانیم با نفس عمیقمان زمان را بکِشیم؟!آری می شود زمان را بکِشیم می شود زمان را بکِشیم.

آن روز را دوست دارم که روی تپه روبه روی آسمان ایستاده ام، با تمام جانم رو به خورشید نفس عمیق می کشم نفسی به عمق جاودانگی!

به کوری چشم ساعتهای دروغین

زیبایی مشمئز کننده

زیبایی مشمئز کننده

تا به حال چیزی با زیبایی مشمئز کننده دیده اید؟ آدمهای زیادی با زیبایی مشمئز کننده! خنده های زیبای مشمئز کننده! نگاه های زیبای مشمئز کننده! هتل های زیبای مجلل مشمئز کننده! ماشین های پیشرفته مشمئز کننده! خانه های زیبای مشمئز کننده! رستوران هایی با غذاهای لذیذ مشمئزکننده. درد دوران ما زیبایی مشمئز کننده . زیبایی دروغین، زیبایی تهی از حقیقت.

آنقدر از زیبایی مشمئز کننده خسته است که تن به زشتی می دهد با این امید که این دیگر مشمئز کننده نباشد.اما این هم دروغین است، پدیده ای جدید، زشتی دروغین برای تسکین اشمئزاز زدگی فراریان از زیبایی، ساخته جدید تولید کنندگان زالوصفت برای کسب ثروت. اشمئزاز شیرینی زیبایی دروغین را با تلخی دروغین دیگری سرپوش می نهد، به گمانت تسکین می دهد. تلخی ساختگی، باز هم تهی از معنی! همیشه جای حقیقت خالی است! درد جدید، تلخی دروغین ساختگی برای تغییر ذائقه! بفرمایید، خواهش می کنم میل بفرمایید.

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر آریست

پاها جز ایستادن، می توانست راه هم برود! یادت هست؟!

پاها جز ایستادن، می توانست راه هم برود! یادت هست؟!

سایه ای در مهِ روی آن تپه به من نزدیک شد، و آرام کنار گوشم گفت:«خِرَد مرده است»

اینجا مه است. کسی راه نمی رود. کسی جرات راه رفتن ندارد. تنها سر جای خود ایستاده است و قطعه ای را جابه جا می کند.

- قطعه به کجا می رود.

-مه است! نمی بینم!

-می توانی راه بروی ببینی قطعه به کجا می رود.

-می ترسم مگر نمی بینی مه است. می افتم.

-آی مه ساختگی است. یک قهرمان می خواهد که برود دستگاه مه ساز را خاموش کند. ببینیم قطعه کجا می رود. یک قهرمان که از افتادن نترسد.

-ما سالهاست که ایستاده ایم.

کسی اینجا یادش نیست پاهایش جز ایستادن، می توانست راه برود؟!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

طراح , تلخک یا جنایتکار

طراح , تلخک یا جنایتکار
وقتی با خودم فکر می کنم. وقتی با خودم فکر می کنم. برای طراحی فکر می کنم و به شاعر خسته که از همه چیز دنیای روزگارش مینالید. وقتی فکر می کنم یادم می آید طراح اوج هنرش این است که کمدی ضعیف بنویسد.اوج افتخارش این است که جوکش افراد زیادی را برای لحظاتی چند بخنداند و مسخره بازیش برده-پادشاهان احمق شده امروز بیشتری را بخنداند اوج خدمتش به خلاقیت بشر دادن آزادی به او برای انتخاب بین چند گزینه معدود و از پیش تعریف شده است تنها وجهای زندانش را بزرگتر کرده ایم. اوج خدمتش به بشریت ساختن محصولی است که به طبیعت فردا کمتر آسیب برساند است .اوج شهامتش در جنبش های ضد طراحیست وقتی فکر می کنم می فهمم اوج افتخار طراح امروز این است که دلقک با مزه ای برای بشربرده پادشاه متجدد باشد تا پولی که از قدرت می گیرد حلال تر با شد. پس آنچه به فکر وادارد کجاست؟ که بشر را به اندیشه وا دارد اصلا آیا چیزی بشر امروز را وادار به تامل می کند یا اندیشه کردن فراموش شده . ما مثل مداحان فقط درحال تمجید از قدرتیم ما نوکر قدرتیم ما مداح قدرتیم وقتی فکر می کنم یادم می افتد طراح کیست دلقکی که از قدرت مواجیب می گیرد تا شبه پادشاه- برده ها را از اندیشیدن به حقیقت وا رهاند و تازه به خود بقبولاند که دارد به بشر خدمت می کند وقتی فکر می کنم یادم می افتد ما هر روز صبح که از خواب بلند می شویم به خود می قبولانیم که دنیای آینده بدون ما هیچ است.خدمت ما به بشریت به اندیشه بشریت به رشد بشریت به سعادت بشریت چیست ؟
طراح چه می کند بچه کلاغ را رنگ می کند بجای قناری می فروشد.
آیا طراح کسی جز این است من کاری به ارزش کلاغ در برابر قناری ندارم.من دردم این است همه قناری رنگ شده می خواهند دست همه به گدایی قناری رنگ شده دراز است و به همه کلاغ ها و قناری های واقعی سنگ می زنند آخر می دانی دردم چیست خجالت می کشم بگویم ببخشید این یک دروغ است این قناری نیست و چیزی از کلاغ بودن هم در آن نیست این یک موجود مسخره بی ارزش از درون تهی است این یک دروغ است.اما اگر بگویم هم کسی دیگر حرفم را باور نمی کند همه طلسم شده اند و همه کلاغ رنگ شده می خواهند این بیماری را من راه انداخته ام , من , من که ادعا می کنم تمام گره های جهان و بشریت به دست توانا و معجزه گر طراحیم درمان میشود.
من هرگز نمی گویم دیروز بهتر بود مثل این همه شعر که از آهن و دود گله می کردند و اما مثل یک شاعر فتوریستی برده هم در دروغ قدرت غرق نمی شوم و آنرا نمی پرستم. شاعری هم که از آهن و دود مینالید خیلی بی چاره بود بیچاره از عجز مینالید و خودش بهتر می دانست هیچ چاره ای جز کنار آمدن و فراموش کردند اندیشیدن نیست. نمی دانست پس از آهن و دود چه چیزی به سراغ بشر می آید حتما جادوگری در لباس فرشته دیجیتالی.این بی معنیست که ما به قبل از آهن و دود برگردیم اما بدبختی این است که اعتراض به زشتی ظاهری آهن و دود حداقل عده ای را از خواب رفتن مصون می داشت اما نمی دانم زیبایی مسحور کننده محصول امروز چه بلایی به سر بشریت می آورد.من فقط می خواهم بگویم طراحی چقدر از مسئله بشر را حل می کند طراحی تنها بشر امروز را لوس ننر و ناز پرورده و در عین حال برده با می آورد .او مانند یک مادر احمق و بی تجربه که البته نمی داند غیر مستقیم و نا آگاهانه در خدمت کیست از رشد کودک پیر شده بشر جلوگیری می کند بشر امروز میترسد ,میترسد که بدود میترسد , میترسد که بدون وسیله پرواز کند , میترسد , از این که بدون موبایل از تنهایی بمیرد. میترسد ,بدون ام پی تری پلیر راه برود و بلند آواز بخواند میترسد , به خصوص از سکوت می ترسد از تنهایی وحشت دارد و اندیشیدن به نظرش خطرناک است و هر لحظه ممکن است او را دیوانه کند میترسد ,از همه چیز می ترسد و خیلی بزدل و ترسوست تکیه کلامش بی خیالست و اوج آزادی که قدرت به او میدهد استفاده از مغزش برای ساختن چیزی برای خدمت به قدرت است بتهای قدرت را باید شکست پی در پی جهان پر از بت است و با شکستن هر یکی هزار تای دیگر سر بر می آورند جهان تا ابد پر از بت باقی خواهد ماند البته این بتها هر روز رنگ و صورت و معنای جدیدی به خود می گیرند .
نمی گویم بشر دیروز بهتر بود تعداد معدودی از بشر دیروز می اندیشیدند و همانها هم برای ما زنده ماندند .میدانی هنر در حد کمدی خوش ساخت و تهی تاکید می کنم خوش ساخت ,بی ارزش و تهی در طراحی وارد شده من محصولی را میستایم که مثل یک تراژدی قدرتمند بشر را به گریه بیندازد واقعا آب باشد برای لبهای تشنه بشر نه سراب. من محصولی را میستایم که بشر را به گریه وادارد او را بشکند و چیز تازه ای از او بسازد چیزی که از پیش طراحی نشده ما فوق تصور هر کسی.
می دانی اشکال ما این است که ما بشر را احمق فرض کرده ایم و خودمان برایش تصمیم می گیریم بدبختی بشر و قدرت عجیب و گسترده طراحی این است که بشر هم واقعا باور کرده که احمق است وخود طراح.اینجای محصول را جوری کنیم که بیشتر خوشش بیاید آنجایش راحتر می شود .و من ناراحتی می خواهم که سرچشمه رشد است با راحتی که کسی رشد نمی کند می ترسم روزی محتاج به اندیشه بشریت باشیم و بشر بگوید فراموش کرده ام. نمی گویم دیروز بهتر بود اما می گویم به رویای فردا که تصویرش را در ذهن ما زیبا می سازند دلخوش نباشیم این فقط یک تصویر است.  می گویم طراحی تا در بند قدرت است بشر در خواب خوش به سر می برد خواب خوش, خواب خوش, خواب خوشی که قدرت می خواهد. میگویم بار دیگر به حرفه خود عادلانه و بی طرفانه بنگریم و همه وجوهش را واقع گرایانه ببینیم من نمی گویم که طراح باید از حرفه اش شرم کند نمی گویم طراح یک تلخک جنایت کار است؛ می گویم طراح پیامبر است پیامبری با پیامی با ظاهر زیبا که این معجزه اوست معجزه ای که از فرط زیبایی همه گونه های بشر با هر طرز تفکر و اعتقادی باورش دارند و خریدارش هستند خیلی رام و بی اعتراض اما حقیقت نهفته در پیامش چیست؟آیا به رسالت خود اندیشیده ایم .خود را جدی بگیریم ما تنها معجزه گر یا جادوگر نیستیم! ما پیامبریم پس به محتوای پیاممان بیشتر فکر کنیم .مواظب باشیم مثل دیگران خوابمان نبرد و برده نشویم. بیدار باشیم و مستقل از قدرت اگرچه سخت است اما قدرت معجزه گر ما قدرت را هم رام می کند.به ناله شاعران بیچاره گوش دهیم که دست شان از همه جا کوتاه است و تنها ناله برایشان مانده و آنها هم وقتی از کنار دفتر شعرشان بر می خیزند مثل همه بقیه مردم مثل خود ما در دنیای زیبای بی معنای , بی ارزش سرشار از دروغ های زیبا و خوش ساخت احمق پرور زندگی می کنند که چاره ای جز این ندارند.جهان بهشت نمیشود اگر بخواهد بهشت شود همه بشر باید بیندیشند همه بشر نه تنی چند معدود!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

پس از چهار سال



پس از چهار سال ازآن صبحی که از پلکان شمالی به بهشت موعود هنرهای زیبا قدم گذاشتم.

پس از چهار سال از مستغرق شدن در دنیای طراحی

پس از چهار سال این یه چیز را فهمیدم که طراحی صنعتی یعنی کشف نیاز، ساختن محصولی برای رفع آن نیاز، و نیازمند ساختن ابدی بشر به آن محصول

پس از چهار سال فهمیدم: بزرگترین افتخار یک طراح این است که افرادی بیشتری،بیشتراحساس بدبختی کنند، که ندارند آن چیزی را که او طراحی کرده.

پس از چهار سال فهمیدم: طراحی صنعتی یعنی ساختن قالب برای قالبگیری بشر، مرگ فردیت، مرگ خلاقیت، مرگ آرزوی پرواز!

پس از چهار سال فهمیدم: طراحی صنعتی یعنی پوچ تر کردن زندگی، وابسته تر کردن بشر!

پس از چهار سال فهمیدم: طراحی صنعتی چیزی بیشتر از یک کمدی سطحی نیست! و بیش از هر چیز از این حرفه بیزارم!

پس از چهار سال از لطافت بشر در شگفتم که چرا دست بلند نمی کند به خفه کردن کسی که در نطفه خفه کرد آرزو هایش را! موهبت تجسم رویاهایش را از او گرفت.

پس از چهار سال از خودم خجالت می کشم که پر پرواز را از بشر گرفتم به او عینکی دادم تا بدون زحمت و بال زدن پرواز را تجربه کند و او روزها و سالهاست که در صف خرید این عینک می ایستد که این عنیک را امتحان کند و کاملا فراموش کرده می توانست واقعا پرواز کند، خودش با بالهایش، خودش تنهایی!

پس از چهار سال وقتی در حیاط دانشگاه همکلاسی قدیمی ات را می بینی، نفس ها تنگ سرها در گریبان است.

پس از چهار سال هنوز هم وقتی از پلکان شمالی وارد بهشت هنرهای زیبا می شوم علامت سوال بزرگ سنگی وسط چمن همانجا به قدرت خود باقی است.

لازم به ذکر است شاعر در نظر دارد پس از اتمام کارشناسی ارشد شعر پس از شش انشاالله پس از دریافت دکترا سال پس از سیزده سال را منتشر نماید.